92/4/1
10:45 ص
صبح الست بود و خدا بی حساب داد
آرامشی به هستی در اضطراب داد
عشق آفرید و عالم و آدم خطاب کرد
بر هر که بوده فرصت یک انتخاب داد
با چارده ظهور، خدا پرده را گشود
من را به دست این دلِ خانه خراب داد
از من نبود حرفی و عشق از طُفیلشان
مشتی گرفت و خاک مرا پیچ و تاب داد
می خواست تا تبار مرا هم نشان دهد
آن جا به جای آب به خاکم شراب داد
انگور تاک های بهشتی رسیده بود
من تشنه بودم و به لبم جام ناب داد
من چون تو مست، مست تماشا شدیم ما
پیمانه نوش یوسف زهرا شدیم ما
باغ بهشت زمزمه ی او گرفته است
امشب که عطر نرگس شب بو گرفته است
امشب کلیم، خادم این طاق نصرت است
از دشتِ عرش نافه ی آهو گرفته است
یونس به دست مجمرِ اسپند بیاورد
یوسف خمیده دسته ی جارو گرفته است
رخصت نداده اند که جبریل هم رسد
یک گوشه در بغل سر زانو گرفته است
عیسی گلاب و آینه را چرخ می دهد
مریم به عرش چادر بانو گرفته است
حتی خلیل قبله ی خود گم نموده و
سر را به سوی آن خَم ابرو گرفته است
از شوق، صبر حضرت زهرا سر آمده
امشب اگر غلط نکنم حیدر آمده